۱.۲۴.۱۳۸۷

از عشق و ديگر اهريمنان

اين روزها كه دارم ماركز را دوره مي كنم متوجه چيز جالبي شدم: اينكه مقدمه هاي ماركز خود داستان كوتاه حيرت انگيزي است. حوصله كنيد و يادداشت يا مقدمه اي را كه براي رمان تراژيك "از عشق و ديگر اهريمنان" نوشته بخوانيد
بيست و ششم اكتبر 1949 روزي نبود كه خبرهاي مهم زيادي در كار باشد. استاد كلمنته مانوئل زابالا، سردبير روزنامه اي كه من در آن اصول كلي خبرنگاري را آموختم، نشست صبحگاهي ما را با دو سه پيشنهاد عادي به پايان رساند. او به هيچ كدام از نويسنده ها وظيفه خاصي محول نكرد. دو سه دقيقه بعد با تلفن به او خبر دادند كه سردابه هاي اجساد صومعه قديمي سانتاكلارا را دارند تخليه مي كنند و او بي آن كه خيال هاي بيهوده به خود راه دهد، به من گفت: سر و گوشي آب بده ببين چيز دندانگيري پيدا مي كني يا نه
صومعه تاريخي راهبه هاي كلاريس را، كه يك قرن پيش به صورت بيمارستان در آمده بود، قرار بود بفروشند و جايش يك هتل پنج ستاره بسازند. نمازخانه زيبايش را ريزش تدريجي سقف در معرض باد و باران قرار داده بود، اما سه نسل از اسقف ها، مادران روحاني و ديگر آدم هاي سرشناس كليسا همچنان در آن جا مدفون بودند. گام اول آن بود كه تابوت ها را بيرون بيرون بياورند، بقاياي اجساد را به هر كس كه مدعي است بدهند و بقيه را در گورهاي معمولي خاك كنند
خشونتي كه در انجام دادن كارها ديدم مرا به تعجب واداشت. كارگرها با بيل و كلنگ مقبره ها را مي شكافتند: تابوت هاي پوسيده را بيرون مي آوردند، تابوت هايي كه با تكان كوچكي از هم در مي رفتند و استخوان ها را از توده خاك و خل، تكه هاي لباس و موهاي خشك شده جدا مي كردند. مرده ها هرچه اسم و رسم دارتر بودند كار دشوارتر بود، چون كارگرها مي بايست لابه لاي بقاياي جسد را مي گشتند، خرده ريزها را با دقت زياد الك مي كردند تا سنگ هاي قيمتي و اشياي طلا و نقره جدا شوند
سركارگر اطلاعات روي هر سنگ قبر را در دفتري يادداشت مي كرد،استخوان ها را به صورت كپه هاي مشخص در مي آورد و برگ كاغذي را كه اسمي رويش نوشته بودند، روي هر توده استخوان مي گذاشت تا از يكديگر جدا باشند. از اين رو وقتي پا به سرداب گذاشتم، اولين چيزي كه ديدم يك رديف طولاني كپه هاي استخوان بود كه از آفتاب شديد ماه اكتبر كه از سوراخ ها مي تابيد، داغ شده بودند و تنها با ورق كاغذي كه روي شان اسمي با مداد نوشته شده بود، از يكديگر متمايز بودند
پس از گذشت كمابيش نيم قرن، هنوز هم تكان روحيي را كه آن گواه وحشتناك بر گذر ويرانگر زمان در من برانگيخت احساس مي كنم
آن جا ميان مرده ها، از كساني كه دفن شده بودند، فرماندار كل پرو و معشوقه پنهاني اش بود: دن تريبيو كاسه رس ورتودس، اسقف قلمرو اسقفي بود، چند مادر روحاني صومعه بودند، از جمله مادر خورفا ميراندا و دن كريستوبال اراسو، متخصص هنرهاي زيبا كه نيمي از عمرش را صرف ساختن سقف هاي قاب كرده كرده بود. دخمه اي را هم با سنگ ماركي دوم كاسالدوئرو، دن ايگناسيو آلفارو دوئنياس، بسته بودند كه وقتي سنگ را از جا در آوردند خالي بود و كسي را در آن نگذاشته بودند. اما بقاياي همسرش ماركيز دنيا الاليا مندوزا، در دخمه مجاور جا داشت، چون براي آدمي اشراف زاده كه در امريكا به دنيا آمده، غير عادي نبود كه مقبره خودش را آماده كرده باشد اما در مقبره ديگري دفن شده باشد
خبري كه به دنبالش بودم در طاقچه ديواري سوم محراب اصلي در طرفي بود كه انجيل ها نگهداري مي شد. سنگ با اولين ضربه كلنگ از هم پاشيد و گيسوان زنده اي به رنگ مس تيره از آن بيرون زد. سركارگر و كمك كارگرها سعي كردند به دسته موها دست پيدا كنند و هرچه موها را بيشتر بيرون مي كشيدند به نظر پرپشت تر و درازتر مي رسيد تا اينكه آخرين رشته مو كه به جمجمه دختر جواني نتصل بود پديدار شد. در طاقچه جز دو سه استخوان پراكنده چيزي باقي نماند و بر سنگ پوسيده و شوره زده فقط نامي كوچك بدون نام خانوادگي ديده مي شد: سي يروا ماريا تودوس لس آنخلس. گسيوان شكوهمند كه روي زمين ريخته بود بيست و دو متر و يازده سانتي متر طول داشت
سركارگر با خونسردي توضيح داد كه موهاي پس از مرگ ماهي يك سانتي متر رشد مي كنند و بيست و دومتر ظاهرا ميانگين دويست ساله اي را نشان مي دهد. براي من برعكس، اين موضوع آن قدرها پيش پا افتاده نبود. چون در دوران بچگي، مادر بزرگم داستان ماركيز كوچك دوازده ساله اي را تعريف كرده بود كه دنباله گيسوانش مثل دامن بلند عروس ها، روي زمين كشيده مي شد و پس از آن كه سگي او را گاز گرفته بود دچار بيماري هاري شده بود و مرده بود و در شهرهاي ساحل كارائيب، به خاطر معجزه هاي زيادي كه از خود نشان داده بود، مورد احترام بود. اين فكر كه اين جا مقبره او بوده خبر آن روز من و اساس اين كتاب را تشكيل مي دهد
گابريل گارسيا ماركز1994 – احمد گلشيري