هر بار كه به سراغ سالينجر مي روم ديوانه مي شوم، اولين فكري كه به سرم مي زند اين است كه وبلاگم را در يك چشم به هم زدن حذف كنم. به قول بچه هاي امروزي بتركونم. بعد تمام دست نوشته ها و چرك نويس ها را پاره كنم و بريزم توي سطل زباله و خلاصه اينكه از دست همه چيز راحت شوم: شعرها، ترجمه ها، گزارش ها. بعد برگردم و از اول شروع كنم مثلا اينكه چند جور راوي داريم و يا حتي عقب تر مثلا "را" نشانه مفعول بي واسطه است و يا چيزهايي شبيه همين. از خودم قول گرفته بودم ديگر سراغش نروم، نشد. به قول خود سالينجر براي هر تصميمي بيش از يك دليل لازم است و من براي نخواندن كتاب هايش تنها يك دليل داشتم: وقتي مي خوانم ديوانه مي شوم اما اين به تنهايي نه دليل خوبي است و نه اكتفا مي كند
خانم ليلا ملك محمدي "جنگل واژگون" را داده بود به همسر نازنين اش مهدي اورند برايم بياورد. روزنامه نگاري كه فريم هاي عينك بدون قابش، پايين و بالا مي ايستد، شاعري دوست داشتني كه به تازگي همكار هم شده ايم. شب زودتر از معمول برگشتم و بلافاصله شروع كردم به خواندن: داستان به سادگي شروع شد و خيلي آرام پيش رفت:آنچه در زير مي آيد گزيده يادداشت هاي روزانه اي است به تاريخ 31 دسامبر 1917 اين يادداشت ها در شورويوي لانگ آيلند به قلم دختر بچه اي به نام كورين فون نورد هوفن نوشته شده استهمان طور كه گفتم همه چيز به آرامي پيش مي رفت اما احساس مي كردم چيز مرموزي لابه لاي اين همه آرامش جريان دارد. فكر مي كردم يك نفر عمدا فضا را ساكت كرده كه بعد بپرد جلو و بلند بگويد هوپ. نوع ديالوگ ها طوري بود كه نه با قاطعيت مي شد گفت " سوم شخص محدود" و نه با قاطعيت رد كرد تا اينكه در صفحه 24 آن اتفاق رخ داد، يعني هوپ
بنابراين رابرت وينر تلفن كرد، با او ناهار خورد و ازش پرسيد آيا مي تواند در آن نشريه خبري كه برايش كار مي كند، كاري هم براي او گير بياورد يا نه؟ فكر كنم بايد همين جا بگويم و بعد هم دنبالش را نگيرم كه رابرت وينر منم
به جمله آخر كه رسيدم كتاب از دستم افتاد فكر كردم اول وبلاگم را حذف كنم يا بروم سراغ رماني كه دارم فصل آخرش را مي نويسم؟ دفتر شعر؟ چند گزارش و ترجمه هم توي كيفم بود كه مي توانستم از همان جا شروع كنم. به هرحال فرقي نمي كرد من براي چنين تصميمي بيش از يك دليل داشتم دست نوشته ها را كه بردم توي آشپزخانه، تازه يادم افتاد شام نخورده ام. دسته كاغذها را گذاشتم روي مايكروفر و كمي كوكتل با كره سرخ كردم بعد به ياد هولدن كالفيد ناتور دشت، كارد را فرو كردم توي شكمم و وسط آشپزخانه ولو شدم، صداي مايكروفر كه درآمد بلند شدم و نان باگت ها را درآوردم. روي كوكتل ها پنير صبحانه له كردم، الكي آويشن و مرزه كوهي زدم، بعد تخمه مرغ اضافه كردم، فلفل، پودر سير و تقريبا هر چيزي كه جلوي چشمم بود. جنگل واژگون روي ميز افتاده بود و آزارم مي داد، رابرت وينر منم، رابرت وينر منم. نتوانستم دو لقمه هم بخورم، زنگ زدم شهرستان و با زنم صحبت كردم
- اتفاقي افتاده؟ تو كه روزنامه زنگ زدي
- نه همين جوري چيزي نيست كي برمي گردين؟
- ما كه امروز رسيديم، اتفاقي افتاده؟ صدات يه جوريه
- هه هه هه هه دلم تنگ شد، آيدا رو ببوس، ياددت نره كوه بري، برف و شيره هم بخور، به مادرت هم سلام برسون
- همه چيز مرتبه؟
- آره بابا سالينجر رو مي خوندم، به اين جمله رسيدم كه مي گه" منو مثل كتابايي كه خوندم دوست داشته باش" گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم- يعني اونجوري خوبه؟ منظورم اينه كه خوبه آدمو مثل كتابايي كه خونده
- مسخرس، جدي مي گم، خود سالينجر هم متلك پرونده. مي خواستم اضافه كنم اصلا مي دوني مبتذل ترين چيز در اين جهان ادبياته: منو مثل دلگادينا دوست داشته باش، آه ناستازيا فيلوپونا تو چقدر پاهاي قشنگي داري مي توانم گره ات بزنم، بئاتريس جان دم دروازه بهشت منو بپا و از اينجور مسخره بازي ها. اما فكر كردم كمي شور مي شود و نگفتم
- خوب باشه مراقب خودت باش، خداحافظ
گفتم شايد كمي نهج البلاغه بخونم خوب باشه، آخه هميشه روي ميز تلفنه: برداشتم و شانسي بازش كردم. همان جمله عجيبي آمد كه بيش از صدهزار مرتبه خوانده ام: انسان گاه چنان با تكبر قدم برمي دارد كه از ياد مي برد وسط بدنش پر از نجاست است
رفتم حمام، به اين اميد كه آب داغ بتواند فكر رابرت وينر لاكردار يعني سوم شخصي كه به يكباره اول شخص مي شود را از سرم بيرون كند، اما فايده اي نداشت. ياد" فرني و زويي" افتادم و شروع كردم به ذكر گفتن، حوله را دور خودم پيچيدم و ذكر گفتم: سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله آنقدر گفتم كه صداي سبحان الله مثل موج به صخره كوبيد و برگشت بعد آشغال ها را بردم سركوچه و از سوپري سر نبش الكي دو تا خامه و يك آدامس خرسي عكس دار گرفتم برگشتم و كمي لامبادا نگاه كردم.لامبادا را خيلي دوست دارم به شرط اينكه روي عرشه برقصند و پوست زن ها زيتوني باشد با موهاي وزوزي و وقتي روي يك پا مي چرخند دامن كوتاه شان خوب بالا برود و تاب بخورد اما باز هم افاقه نكرد كمي راك تركي گوش كردم و حتي سعي كردم چند قطره اشك هم بريزم و يك مقدار پلك هايم خيس شود. جنگل وارونه، جنگل وارونه فكر كنم فهميده بودم يعني چه، يعني اينكه بعد از ده هفته ملاقات در رستوان چيني هاي كنار دانشگاه كلمبيا اولين بوسه اتفاق مي افتد. مثل بوسه معمولي شوهري سرخورده و معمولي كه از اداره برگشته و تازه وارد اتاق نشيمن شده. رابرت وينر لاكردار مي نويسد: كورين بعدها كه فرصت يافت به اين واقعه بينديشد، به اين نتيجه رضايت بخش رسيد كه تحول بوسه هاي آن ها سيري وارونه داشته است. اما اين مربوط مي شود به صفحه 44 و لابد بعدا به آن فكر كرده اماعصابم داشت به هم مي ريخت: رفتم روي بالكن و چهار – پنج نخ سيگار پشت سر هم كشيدم بعد آن پايين را نگاه كردم: يادم افتاد" فالينگمن" داندليلو هنوز ترجمه نشده اما مي توانستم به " سرگيجه" آلفرد هيچكاك فكر كنم، يعني خودش به سراغم آمد بعد هم تقديم نامه هاي جورواجور ريخت توي سرم: تقديم به همسرم كه ديوي چون من را در خانه نگه مي دارد- احمدراضا احمدي. براي تولدت، مي دانم امشب نمي تواني بخوابي، تقديم باعشق- نمي دانم از كه و روي چه كتابي. كسي كه راه مي رود مي افتد، انسان و فرهنگ ارنست كاسيرر- فارس باقري. به ياد روزهاي فقر و بدبختي، خيلي نگرانيم شما ليلا را نديده ايد- رسول يونانبه سرم زد بروم سراغ قرآن و استخاره بگيرم اما براي اين تصميم نه يك دليل بلكه هيچ دليلي نداشتم. بهتر بود خط ريشم را مرتب كنم يا با موبايلم بولينگ بازي كنم حتي فكر كردم به چند نفر زنگ بزنم و سفارش مطلب بدهم مثلا براي 25 بهمن يا 3 اسفند، يك گزارش جذاب از زندگي سلمان رشدي... آه خداي من فايده اي نداشت. كتاب را مثل برج آزادي يا علامت هشت فارسي گذاشتم كف اتاق و چنان لگدي نواختم كه به ديوار چسبيد و آرام سر خورد پايين. يادم آمد امانت گرفته ام. برداشتم و خوب همه جايش را بررسي كردم هيچ اتفاقي نيفتاده بود. صفحه 24 باز بود دراز كشيدم روي كاناپه و ادامه دادمچهار سالي مي شد كه كورين، وينر را نديده بود. در سال هاي كالجش با او بيش از هر پسر ديگري ديدار مي كرد. وينر فكر مي كرد بامزه است. وقتي وينر به اين موضوع پي برد، مسلما سعي كرد بامزه تر هم باشد
شانزدهم هپ ورث 1924 را كسي ندارد؟ قول مي دهم نه ديوانه شوم و نه وبلاگم را حذف كنم