۱۲.۰۱.۱۳۸۶

حقيقت هميشه مه آلود است

بعضي ها تلگرافي حرف مي زنند مثل نمايشنامه هاي پينتر
اين مدت چطور گذشت؟
سخت.
چطور؟
مثل هميشه.
چرا؟
زندگيه ديگه.
در برخورد با اين تيپ آدم ها بايد يك گفت و گو كننده حرفه اي باشيد وگرنه سر سوال دوم دستتان خالي مي ماند.
بعضي ها وراجند مثل نمايشنامه هاي بكت
اين مدت چطور گذشت؟
روز اول برگه دستم بود، ساك روي شونه ام، يه ساك برزنتي آبي رنگه كه بابام خريده رفتم جلوي پادگان، شلوغ بود، ناهارم نخورده بودم...
پيشنهاد من اين است كه اگر دوستي كه به سبك نمايشنامه هاي ساموئل بكت حرف مي زند، شما را به شام جشن ترخيص دعوت كرد نرويد چون 5 صبح ، به روز تحويل پوتين خواهيد رسيد و تا بستن بندها و به صف شدن، فردا را هم گيريد.
بعضي ها بين سفيدي جمله هاي شان مي توانيد بدمينتون بازي كنيد و هر طور كه دلتان خواست گزاره ها را به هم بچسبانيد و داستان مورد دلخواه تان را كشف كنيد، مثل رمان ها و داستان هاي مارگريت دوراس:
اين مدت چطور گذشت؟
خب به صف شدن بود و خشم شب و سيگار؟
سخت بود؟
آشپزخونه روزاي بدي بود.
منظورم از نظر ماليه
وقتي توي اتوبان جلوي اتوبوس ها... زمستون پارسال بود... هي خيلي چيزا عوض شده
بعضي ها اجازه مي دهند كه همه آدم هاي درون شان به قدر كافي حرف بزنند مثل عروسك ماتيوشكا، مثل نوشته هاي داستايوفسكي:
من فكر مي كنم در برخورد با اين تيپ آدم ها بايد اصل قضاوت را كنار گذاشت چون آنها يك لحظه قاتلند، يك لحظه پدر روحاني، يك لحظه خيانت پيشه، يك لحظه خيرترين انساني كه روي زمين ديده ايد... هركدام از اين آدم ها هم راه خودشان را مي روند و آدمي كه ما به عنوان عروسك پوسته مي بينيم و حرف هايش را مي شنويم، همه آنهاست و هيچ كدامش.
بعضي ها سورئاليستند و ذهن شان چنان سيال است كه از هر واژه به كتابي مي رسند اما تا كتاب را بگشايند و اولين واژه را براي تو بخوانند كتاب ديگري گشوده شده است. مثل شعرهاي آندره برتون، پابلو نرودا و اوكتاويوپاز. زنان خانه دار و مردان كافه نشين معمولا از اين قاعده پيروي مي كنند، يا غم باد سراغ شان مي آيد و اصلا حرف نمي زنند يا اينكه از هر كتاب اولين جمله اش را برايت تعريف مي كنند:
امروز ناهار آبگوشت پختم پدرم دراومد
الان پخت و پز ديگه شده مايكروفر
گفتي مايكروفر، مي گن اشعه داره سرطان مي آره
قديما مگه كسي سرطان مي گرفت همه شدن روغن نباتي
دلخوشي نمونده خواهر روغن نباتي چه تقصيري داره
راست مي گي والله دو قرون مي داديم خرما يه هفته هر روز حلوا
راستي پنجشنبه حلوا بپز بريم بهشت زهرا
بعضي ها گرد گو هستند مثل مارتين هايدگر
اين جور آدم ها مسير حرف شان را طوري طراحي مي كنند كه مدام بر سر خان اول برگردي، مي فهمي و نمي فهمي:
مسير زمان يك خط راست نيست، ابتدا و انتهايي ندارد، زمان را ذهن ما مي سازد، ما سازنده زمانيم، ذهن ما اسير زمان است، ما زمانيم، زمان از ما فاصله دارد، دركش نمي كنيم، ما خودمان را درك نمي كنيم چون يك خط راست نيستيم.
بعضي ها موقع حرف زدن ژست آدمي را به خود مي گيرند كه مي خواهد به حقيقتي اعتراف كند، حرف مي زنند، حرف مي زنند اما به تنها چيزي كه نزديك نمي شوند، حقيقت است مثل موريس بلانشو.
براي من در اين كلاف به هم پيچيده آدم هايي قابل احترامند كه " مي فهمند حقيقت همشه مه آلود است" و " زبان مه آلودتر از حقيقت" اما نبايد اين دو مه را درهم تنيد و به ابري غليظ تبديل كرد. حقيقت را اگر نمي شود فهميد مي شود حسش كرد. بايد صادقانه زور بزنيم تا گوشه اي از چهره حقيقت را روشن كنيم كاري كه ادبيات امروز ما از آن عاجز است.
خانم مژده دقيقي مترجم محترم يك رقص يك مهماني آيزاك باشويس سينگر، جمله اي را در مقدمه آورده است كه اين چند روزه مثل ذكر تسبيح مدام تكرارش مي كنم:
ادبيات بهترين وسيله براي پرداختن به امور مبهم است اما خود نمي تواند مبهم باشد