۳.۱۶.۱۳۹۰

اين همه شاعر و انديشمند و عارف رفتند اين طرف و آن طرف مردند، چرا يكي شان نيامد ميدان نيزاويسيماياي كي يف سرش را زمين بگذارد و بميرد، نمي دانم يا مثلا ميدان سوفيسكا كنار تنديس بگدانت خملنيتسكي – رهبر كوزك ها- كه ماجرايي شبيه نادرشاه خودمان دارد و براي استقلال اوكراين با لهستاني ها جنگيده؛ آخر هواي به اين خوبي، درختان به اين بلندي، مردمان به اين مهرباني و سادگي كه يكسره لبخند مي زنند و بلد نيستند وقتي لنز دوربينت طرف شان رفت، فحشت بدهند... ديگر چه كم داشت اين سرزمين كه يكي عاشقش نشد و نيامد اينجا كه بميرد. نيامده نام كوه شان را گذاشته اند "البروس" به پياه رفتن مي گويند "پاي خالي"، به بربري هاي گردشان "لواش"، پنج را "پج" شماره مي كنند، شش را "شست". به ميدان مي گويند "مايدن" و تازه موقع تشكر، مدام سپاسگذاري مي كنند:" سپاسيبا، سپاسيبا" و از همه شيرينتر خدا كه با نام سليس فارسي صدايش مي زنند "بغ". آدم خيال مي كند پهلوي خوانده اند اين مردم كه الهه اش بغ بانوست و شهر خدا داده اش بغداد.
اگر قصيده سرايي چيزي مي آمد اينجا مي مرد، هر ماه مي آمديم نيزاويسيمايا مايدن، پاي مجسمه سه برادر كي، شك، خاريف و خواهرشان ليبت، فاتحه اي مي خوانديم؛ چهار دليري كه با گرزهاي سنگي و شمشيرهاي تيز شهر را پاسباني مي كنند. درست كنار كنسواتوار چايكوفسكي كه اين همه دوستش داريم، با سمفوني هايش جواني كرده ايم و حالا چه مي شد آن طرف ميدان، ديوار به ديوار ساختمان طلايي رنگ گورناندكا – معلمه هاي شايسته- روبه روي تنديس بزرگ جبرئيل كه بر خيابان كريشاتيك سايه انداخته، آرامگاه شاعر ما بود، همسايه كاخ فرهنگ. ما قبر يك قصيده سرا به كي يف بدهكاريم، بايد كسي مي آمد و اينجا مي مرد.
دور و بر همين هتلي كه اتحاديه خبرنگاران اوكراين براي مان گرفته، آنقدر بناهاي شناسنامه دار و مجسمه ها و نمادهاي قشنگ هست كه براي راضي كردن يك قصيده سراي خراساني كافي باشد؛ مثلا همين ستون بلند گالا كه بانويي همچون فرشته با بال هاي طلايي، روي آن ايستاده و به آسمان اشاره مي كند؛ نماد اوكراين مدرن كه سال 2001 با جشن دهمين سالگرد استقلال رونمايي شد. اوكراين؛ نامي زنانه، درست مثل ايران و گالا يعني بانو كه بر زندگي و زايايي و زنانگي اين سرزمين دامن گسترده است.
اينجا كشور گذار از سوسياليزم به دنياي اقتصاد آزاد است. اين را پيش از نشستن هواپيما بر باند فرودگاه بريسپول كي يف هم مي شود حس كرد؛ ابرها كنا مي روند و زمين هاي اشتراكي بزرگ در مه رقيق صبحگاهي خودنمايي مي كنند؛ مزارع سبز بي انتها كه ديگر اكنون با ديوارهايي بلند از درختان 20 ساله، تقسيم شده اند و دقايقي بعد ابهت خرد كننده ساختمان هاي پر از پنجره، پهناي نيمكت هايي كه براي نشستن 15 نفر جا دارد و فيگور زنده مجسمه هاي سنگي، بار ديگر يادت مي آورد اوكراين تكه اي از سرزمين شوراهاست، بازمانده اي از امپراتوري دهقانان.
اگر آمريكا به تعبير بودريار كشتي نوحي است كه آدم ها نه زوج زوج بلكه تنها تنها سوارش مي شوند و تنها تنها روي كاپوت ماشين هاي شان ناهار مي خورند، اينجا همه باهم روي عرشه مي روند، همه باهم مي نشينند و همه باهم غذا مي خورند. هراس انگيزترين تصويري كه بودريار از آمريكا ارائه مي دهد، توصيف تلويزيون هايي است كه براي اتاق هاي خالي برنامه پخش مي كنند اما اينجا صندلي ها و كاناپه هاي خالي اوكراين عادت به تماشاي تلويزيون ندارند.
خيابان هاي كي يف هنوز بوي حزب مركزي مي دهند؛ لااقل ستون ها و پنجره ها اين طور مي گويند اما حسرت شيريني كه گاه از لا به لاي حرف ها سرك مي كشد، روايت ديگري دارد؛ اينكه اينجا سرزمين اعتدال است مثل جنگل هايش، هوايش و آدم هايش. كشوري كه نه از سمت استپ هاي يخ زده شرق آنچنان به تاراج رفته كه دمل چركيني از كينه داشته باشد و نه از سوي اتوبان هاي دهشت انگيز غرب. با اين همه پلي است كه شرق و غرب را به هم پيوند مي زند. اين نوستالوژي و حسرت شيرين از ميان حرف هاي لوپچنكو رئيس اتحاديه ملي خبرنگاران اوكراين، اين طور سرك مي كشد:" وقتي حرف از سوسياليزم و شوروي به ميان مي آيد، جوان ترها فكر مي كنند، هرچه بوده خفقان و سانسور بوده اما كسي نمي گويد كه روزنامه اي مثل "تروت" 20 ميليون تيراژ داشت و يا ميرباروت كه يك روزنامه شهرستاني بود 18 هزار نسخه مي فروخت و حالا 2 هزار و پانصد نسخه هم تيراژ ندارد. اصلا فكر نمي كنم همه روزنامه هاي اين شهرستان به 16 هزار برسد. خب مردم به فكر غذا هستند، آنها نمي توانند شكم شان را خالي بگذارند و روزنامه بخوانند. اين را هم بگويم كه همان زمان خود من به عنوان مدير يك روزنامه بزرگ از دولت انتقاد مي كردم هرچند مدام به كميته هم مي رفتم و از من مي خواستند پاسخگو باشم اما نكته مهم اين بود كه جايگاه انسان، به ويژه آرزوها و خواسته هاي جوانان براي روزنامه ها خيلي خيلي اهميت داشت."
اوكراين سرزمين رودخانه دنيپر است جايي كه ليبراليسم مستعمره چي و كمونيسم سرد و شكاك رام مي شوند و در دو سوي ساحل اش براي هم دست تكان مي دهند.
روزمان با ماكسيم و آلكسي آغاز مي شود؛ يكم خرداد ماه 1390 ميدان نيزاويسيمايا، هتل اوكراينا. دقايقي بعد زينب هم از راه مي رسد. دكتر اكرامي دبير ضميمه هاي جام جم و شاعر "يا علي گفتيم و عشق آغاز شد" صدايش مي زند "زينب ستم كش". زينب ستم كش - مترجم گروه- سال ها پس از كوچاندن تاتارهاي مسلمان شبه جزيره كريمه از سواحل شمالي درياي سياه توسط حزب مركزي ، در مسكو متولد شده و بعد از فرو پاشي شوروي در جست و جوي وطن از دست رفته به كريمه بازگشته و فارسي را هم در همين استان آموخته است. ماكسيم پسر اولگ ناليوايكو دبير اتحاديه ملي خبرنگاران اوكراين و مالك يكي از بزرگترين موسسه هاي رسانه اي كشور و آلكسي مشاور بين الملل اتحاديه تا انتهاي سفر همراه ما خواهند بود؛ دو جوان آرام، بور، علاقمند به ايران و مثل همه اوكرايني ها تركه اي. " سلام"، "خوداخافظ" و "خوبم" تنها كلماتي هستند كه بلدند اما آنها هم مثل اكثر بچه هاي اروپا با داستان هاي هزار و يك شب بزرگ شده اند. آلكسي مي گويد:" بچه كه بودم دزدكي هزار و يك شب مي خواندم. مادرم مي گفت اين براي سن تو خوب نيست اما داستان هاي ايراني من را جادو كرده بود. همين هم باعث شد بروم شرق شناسي بخوانم. برنامه نويسي كامپيوتر هم خوانده ام ولي به شرق شناسي علاقه بيشتري دارم." او فرهنگ و تمدن ايران را خوب مي شناسد؛ معماري، تاريخ، فلسفه و انديشه هاي خيام، حافظ، زايروس – زرتشت- و كورش كبير.
هنوز قصيده سرايي از خراسان نيامده اينجا كه بميرد اما پيوندهاي فرهنگي و علاقه به ايرانيان موج مي زند:" اوكرايني ها و ايراني ها بسيار شبيه هم هستند." اين جمله اي است كه بارها از زبان مردم و مقامات اوكراين شنيديم. زينب مي گويد:" ما تاتارهاي كريمه با تاتارهاي تاتارستان فرق داريم؛ تاتارهاي كريمه خود را ايراني مي دانند." يوري الكساندرويچ رئيس كميته دولتي تلويزيون اوكراين مي گويد:" ما خيلي شبيه هم هستيم حتي اوكراين يك استان به نام كرواگراد دارد كه از نام كورش كبير گرفته شده" و اين جمله در شهر لووف هم تكرار مي شود؛ شهري با خيابان هاي سنگ فرش، اتوبوس هاي زرد دماغه دار برقي و ساختمان هاي چند صد ساله؛ اصفهاني در عمق جنگل هاي شمال، محل برخورد فرهنگ و تمدنهاي روسي، اوكرايني، مجاري، لهستاني، اتريشي، آلماني و مغولي. شهري كه قرار است خواهر خوانده شيراز باشد. كتابخانه ايران در كتابخانه ملي اوكراين يكي ديگر از نشانه هاي اين پيوند عميق است، كشوري كه در دل كتابخانه ملي خود تنها دو كتابخانه براي كشورهاي ديگر در نظر گرفته است: اتريش و ايران.پس از جلسه توجيهي در ساختمان اوكراينفورم " اتحاديه ملي خبرنگاران اوكراين" كه 50 سال سابقه و 18 هزار عضو دارد، كي يف گردي آغاز مي شود؛ موزه – شهري آرميده در باغ. فردا شب مسافر لووف هستيم.
اوكراين دومين كشور بزرگ اروپايي پس از روسيه است كه با 55 ميليون نفر جمعيت و با معادن بي پايان ذغال سنگ و آهن اش و با صنايع غذايي، شيميايي، هوا فضا، تانك سازي، كشتي سازي، ماشين سازي، هواپيما سازي و موشك سازي پيشرفته اش و با نيروي متخصص اش و خاك سياه چرنوزيومش كه غني ترين خاك كشاورزي دنياست و با گردشگري هسته اي اش، به تعبير حسن لاسجردي مدير اخبار خارجي خبرگزاري مهر – يكي از هشت عضو گروه- همچون تيري كه از چله رها شده باشد، سراسيمه به سمت پيشرفت مي رود و حالا اين را در خيابان هاي كي يف هم مي شود فهميد؛ پياده روهايي كه در آن دو رديف از آخرين مدل ماشين هاي روز جهان پارك شده اند و هنوز براي رژه يك گردان نظامي هم جا دارند، پاكيزگي و بهداشت عمومي، تنوع خدمات، سالخوردگي جمعيت و وسواس براي مصرف انرژي. در نگاه اول، خيابان هاي كي يف نمايشگاهي از توسعه يافتگي است؛ رنگ و لعابي زنده و شاداب از مدرنيزم بر شكوه بنايي فرسوده؛ مثل هتل اوكراينا و هتل كريشاتيك كه با صد سال عمر نمي خواهند راويان هنر امپراتوري دهقانان باشند و ما - به تعبير بودريار- با اين صحنه آرايي هاي دلفريف، از ياد مي بريم چيزي را كه ديگر نيست. اما سهم ما در اين آرايش كجاست؟ صابون و شامپوي هتل كه بوي كارخانه هاي ترك مي دهند، مثل تنها كانال مسلمانان اوكراين، گلدان سر ميز هم لاله كريم خاني نيست. شايد سهم ما همان يك بسته پسته نامرغوبي باشد كه در زيرگذرهاي شهر به گران ترين قيمت ممكن تا ابد پشت ويترين مي ماند.
كي يف را شهر كليساها هم ناميده اند اگرچه سه يا چهار كليسا بيشتر ندارد اما هر كليسا مجموعه اي از چند موزه- كليساي هزار ساله عظيم با گنبدهاي طلايي بزرگ در دل خود است و البته يك مسجد كه ما نديديم اما در شهر لووف به مسجدي رفتيم كه خانه اي دو طبقه بود با حياطي شبيه مخروبه و راه پله هايي كه بوي نا مي داد. عبدالله امام جمعه 30 ساله شهر كه متولد جمهوري آذربايجان است، مي گويد:" شما از طرف دولت اسلام اينجا آمده ايد. دعاي تان حتما قبول است، براي ما دعا كنيد كه وضع مان از اين بهتر شود." مسجد لووف يك اتاق چند متري براي كفش كن و وضوخانه دارد و يك اتاق چند متري ديگر براي نماز خواندن و يك سايت اينترنتي با دو پنجره و دو پشتي تركمني.
در لووف 11 دانشجوي زبان و ادبيات فارسي به ديدن مان آمدند آن هم روزي كه شهر در هياهوي جشني بزرگ بود؛ دانش آموزان در برابر ساختمان تئاتر لووف كه تنديس "اسلاواي حامله" را بر پيشاني خود دارد، رژه مي رفتند، شيپور نظاميان سرودهاي ملي را مي نواختند و پيرمردان و پيرزنان در ميان درشكه ها، پرچم هاي زرد و آبي شان را تكان مي دادند. كنار پارك ايوان فرانكو با دانشجويان قدم زديم؛ آنها از خيام و حافظ گفتند و اينكه بعد از تحصيل كار پيدا نمي كنند. ما هم از نويسندگان تزاري و شاعران شوروي حرف زديم و اينكه ايراني ها چقدر ماكسيم گوركي را دوست دارند. گفتند نمي شناسيم! داستايوفسكي؟ نمي شناسيم! ويكتور شكلوفسكي؟ نمي شناسيم! سوسور، باختين، ياكوبسن؟ نه نشنيده ايم. چايكوفسكي؟ نه نه. ماياكوفسكي را كه ديگر شنيده ايد لابد؟ اما آلكسي ماياكوفسكي را مي شناخت و آن طور كه مشت هايش را در هوا تكان مي داد و شعرش را مي خواند، معلوم بود بخشي از زندگي اوست.
لووف شهر راديوهاي كابلي است. آناتولي پروكفوويچ مدير شبكه تلويزيون لووف و رئيس شعبه لووف اتحاديه ملي خبرنگاران اوكراين مي گويد:" راديوهاي كابلي از زمان شوروي باقي مانده و مردم هم نسبت به آن حس خوبي دارند اما مشكل اصلي ما اين است كه دولت امروز از شبكه كابلي پشتيباني نمي كند." لووف را كه قرار است خواهر خوانده شيراز شود، آقاي استاندار اين طور توصيف مي كند:" موقعيت جغرافيايي لووف در همه اروپا يگانه است. استان ما با اتحاديه اروپا پيوند هوايي دارد." اين البته اولين جمله اي است كه پس از قرار گرفتن پشت ميز به زبان مي آورد. او نيز مثل همه از قانون نانوشته جلسه ها در اين كشور تبعيت مي كند قانوني كه مي گويد بدون مقدمه به اصل موضوع بپرداز و با آمار و اطلاعات مستند حرف بزن. بعلاوه نيازي به پذيرايي جز يك بطري آب نيست كه آن را هم در استانداري ننوشيديم. يك ميز ساده چوبي، سلام و " لووف تنها استان اين كشور است كه كارخانه كاغذ سازي دارد و همين طور كارخانه اتوبوس سازي. ما 150 هزار دانشجو داريم و بسياري از تحصيل كرده هاي لووف در همه نقاط دنيا مشغول تدريس هستند به ويژه در زمينه آي تي. ما داريم براي فوتبال يورو 2012 آماده مي شويم و پروژه بعدي برگزاري المپياد زمستاني است كه 12 ميليون دلار براي استان درآمد خواهد داشت و..."
آناتولي پروكفوويچ هم همين طور بي مقدمه حرف مي زند:" اين اتحاديه شامل 5 روزنامه بزرگ دولتي، شبكه تلويزيون دولتي مخصوص استان و 25 روزنامه خصوصي است. در صدا و سيماي لووف 370 كارمند كار مي كند كه 140 نفر آنها خبرنگار و كارگردان هستند. ما با لهستان همكاري مشترك داريم و..." وي در زمينه ميزان محبوبيت روزنامه ها و اعتماد مردم به آنها در اوكراين مي گويد:" رسانه ها در اين كشور پس از نهاد ديني، معتبرترين مرجع مورد اعتماد مردم هستند. در مورد تلويزيون هم آنها بيشتر علاقه دارند برنامه هايي را ببينند كه مشكلات زندگي و بيشتر مشكلات مالي شان را حل كند. برنامه سياسي هم مي بينند اما ورزش و برنامه هاي تفريحي علاقمند بيشتري دارد." وي درباره رشد اينترنت مي گويد:" امروزه اينترنت رشد رعدآسايي دارد به طوري كه سالانه تعداد كاربران آن 2 برابر مي شود در حالي كه شنونده هاي راديو ثابت هستند، نه كم مي شوند و نه زياد." پروكفوويچ تبليغ موبايل، دارو و تبليغات بانكي را به ترتيب جزو اولويت هاي آگهي براي روزنامه ها و شبكه هاي تلويزيوني اوكراين مي داند و در زمينه رويكرد محتوايي برنامه ها عنوان مي كند:" اولويت اول براي برنامه سازان متحد كردن مردم كشور است." از او مي پرسيم آيا اوكراين فكري براي 2 ميليون مخاطب مسلمان خود هم كرده است:" بله ما برنامه هاي زيادي در زمينه اسلام و مسلمانان داريم و البته يك شبكه تلويزيوني به نام آتلانتا كه براي تاتارهاي مسلمان كريمه برنامه مي سازد."
به تنها مسجد شهر نزد عبدالله برمي گرديم، بعد از ظهر به موتلي در چند كيلومتري لووف خواهيم رفت تا گوشت ذبح اسلامي بخوريم و در ميان باغ هاي بي پايان روستاهاي اطراف و نزديك "چشمه آب مقدس" با كورش شجاعي مدير مسئول روزنامه خراسان و سعيد حمزه ئي مدير راديو روسي صدا و سيماي جمهوري اسلامي و رضا قاسم نژاد مدير پشتيباني خبر شبكه خبر و عباس اصلاني مسئول بخش حوزه اروپا و آمريكاي خبرگزاري فارس تاب بازي كنيم. توي آلاچيق شعر مي خوانيم و مي خنديم. بايد دوباره شال و كلاه كنيم و به كي يف برگرديم به شهر "طاق دوستي ملت ها" در ساحل "دنيپر" به شهري كه كشتي هايش سوت نمي كشند و ماشين هايش بوق نمي زنند و مردمش پچ پچه مي كنند. شهري كه براي بيرون آمدن از مترويش بايد هفت دقيقه روي پله برقي باشي، شهر پاساژهاي زير خيابان، شهر سراشيبي ها. 8 ساعت راه شبانه با قطار احساسي از خستگي به ما نمي دهد.
حالا خسته از برنامه روزانه در لابي هتل كريشاتيك كي يف نشسته ايم و گز اصفهان مي خوريم؛ مردي چشم آبي كه اوركت آمريكايي پوشيده نگاه مان مي كند. تعارف مي كنيم:" بفرما اين شكلات ايراني است." مي گويد:" كار هسته اي تان به كجا كشيد؟" نيازي كارمند وزارت امور خارجه، مشتش را در هوا تكان مي دهد و مي گويد:" در اوج قدرتيم، بهتر از هميشه... پاور پاور" مرد در حالي كه چشم هايش را بسته، بلند مي شود و با لذت گز را در دهانش مي چرخاند:" اين خوشمزه ترين شكلاتي است كه در تمام عمرم خورده ام."